چهل و سومین گفت‌و‌گوی یلدا ابتهاج با فخری نیکزاد، ۲۵ شهریور ۱۳۹۹-۱

/ yaldaebtehaj
t.me/YaldaEbtehaj
/ yalda.ebtehaj.5

Пікірлер: 10

  • @rramyar5558
    @rramyar555811 ай бұрын

    سپاس بانو ابهام ابتهاج ،به پاس گفتگو با بانوی دکلمه و خوانش شعرها و ترانه‌های نسل ها،یادشان زنده و سبز!

  • @salehisabeyki4275
    @salehisabeyki427511 ай бұрын

    سپاس فراوان ، این گفت و گو بسیار ارزشمند هست .

  • @mahvash2811
    @mahvash2811 Жыл бұрын

    باد خانم نیکزاد نازنین با آن چهره زیبای طبیعی گرامی روحشان شاد 🖤🖤

  • @samanaskari4478
    @samanaskari44787 ай бұрын

    روانش شاد ❤

  • @MoeKav
    @MoeKav Жыл бұрын

    ❤❤❤🌴🌹💐

  • @sht8588
    @sht858811 ай бұрын

    فدای اون اشکهایت بانو نیکزاد ...... در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم به وقت صبح قیامت که سر ز خاک بر آرم به گفتگوی تو خیزم به جستجوی تو باشم دوم اگوست ۲۰۲۳ تهران

  • @minaalinia7021
    @minaalinia7021 Жыл бұрын

    دورد فراوان به شما که این مصاحبه پر از خاطره را انجام دادید

  • @narimandjafari8922
    @narimandjafari892211 ай бұрын

    شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده که فکر کنم همه خوندن یا شنیدن : تو به من خنديدي و نمي دانستي من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم باغبان از پي من تند دويد سيب را دست تو ديد غضب آلود به من كرد نگاه سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك و تو رفتي و هنوز، سالهاست كه در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم و من انديشه كنان غرق در اين پندارم كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت و اما پاسخ فروغ فرخزاد : من به تو خنديدم چون كه مي دانستم تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي پدرم از پي تو تند دويد و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه پدر پير من است من به تو خنديدم تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك دل من گفت: برو چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام حيرت و بغض تو تكرار كنان مي دهد آزارم و من انديشه كنان غرق در اين پندارم كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت و حالا پاسخ جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر : دخترک خندید و پسرک ماتش برد ! که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده باغبان از پی او تند دوید به خیالش می خواست، حرمت باغچه و دختر کم سالش را از پسر پس گیرد ! غضب آلود به او غیظی کرد ! این وسط من بودم، سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم من که پیغمبر عشقی معصوم، بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق و لب و دندان ِ تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم و به خاک افتادم چون رسولی ناکام ! هر دو را بغض ربود... دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت: " او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! " پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود: " مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! " سالهاست که پوسیده ام آرام آرام ! عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز ! جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم، همه اندیشه کنان غرق در این پندارند: این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

Келесі